کد مطلب:261596 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:257

شهادت امام حسن عسکری
مردی از اهل قم به فرموده ی علامه ی مجلسی نقل می كند: روزی در مجلس احمد بن عبیدا... بن خاقان كه از سوی خلفا، حاكم اوقاف در قم بود و با اهل بیت (علیهم السلام) كینه ای شدید داشت، صحبت از سادات علوی به میان آمد.

عبیدا... بن خاقان گفت: من در سامرا كسی را مانند امام حسن عسكری (علیه السلام) ندیدم. واقعا ایشان در بین سادات علوی در علم، زهد، عفت و قدر و منزلت، بی نظیر است.

عبیدا... در ادامه می گوید: روزی بالای سر پدر خود ایستاده بودم، دربانان و خدمتكاران دویدند و گفتند ابن الرضا (علیه السلام) بر در خانه ایستاده است. پدرم با صدای بلند گفت: اجازه دهید



[ صفحه 47]



و او را به مجلس بیاورید.

مردی گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، و نیكوروی در اوان جوانی مشاهده كردم. من در او جلالتی دیدم بی نظیر.

چون نظر پدرم بر او افتاد از جای برخاست و با شتاب به استقبال او رفت و من هرگز ندیده بودم كه چنین كاری با احدی از بنی هاشم یا امرای خلیفه و یا فرزندان او، بكند. چون به نزدیك او رسید، دست در گردن او انداخت، دست های او را بوسید، دست او را گرفت و در جای خود نشانید و با كمال ادب و احترام در خدمت او نشست. خودم دیدم كه پدرم با احترام، ایشان را با كینه خطاب می كند.

بعد از رفتن آن مرد از غلام پدرم پرسیدم: این مرد كیست؟ او گفت: ایشان مردی از بزرگان است عرف حسن بن علی نام داشته و به ابن الرضا (علیه السلام) معروف است.

وقتی كه شب پدرم طبق عادت خود بعد از نماز شام و خفتن، مشغول دیدن كاغذها و عرایض مردم شد كه روز به خلیفه گزارش دهد. من در كنار پدرم نشستم و گفتم: پدر جان! سؤالی دارم. پدرم گفت: بپرس.



[ صفحه 48]



گفتم: پدر! من مرد چه كسی بود كه امروز صبح در تعظیم و اكرام او مبالغه را از حد گذراندی و جان خود، پدر و مادر خود را فدای او می كردی؟

گفت: فرزندم! این امام شیعیان است، پس لحظه ای سكوت كرد و دوباره گفت: فرزندم! اگر خلافت از بنی عباس به در رود، كسی از بنی هاشم به غیر از آن مرد، شایسته نیست؛ زیرا او سزاوار خلافت است. سبب زهد، عبادت، فضل، علم، كمال، عفت نفس، شرافت نسب، بزرگی قدر و سایر صفات برجسته ی او را نام برد.

بعد از آن روز، من به تحقیق خود در مورد آن مرد ادامه دادم. از هر كسی در مورد او می پرسیدم، چیزی غیر از تعریف و تمجید نمی شنیدم.

روزها به همین ترتیب می گذشت و بر شناخت من نسبت به ایشان می افزود، تا این كه روزی برای پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا (علیه السلام) مریض و بیمار شده است.

پدرم به سرعت نزد خلیفه رفت و خبر بیماری ابن الرضا (علیه السلام) را به خلیفه رساند خلیفه هم برای ظاهرسازی



[ صفحه 49]



تعدادی از ملازمان خود را با پدرم همراه كرد تا نزد ابن الرضا (علیه السلام) بروند و طبیبی حاذق را به خانه ی امام حسن عسكری (علیه السلام) روانه كرد.

البته همه ی كارهای خلیفه برای این بود كه زهد حضرت بر مردم معلوم نشود و نزد مردم نشان دهند كه حضرت بر مرگ خود از دنیا رفته است.

پدرم همواره در مدت بیماری امام حسن عسكری (علیه السلام) در نزد ایشان بود تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربیع الاول، آن امام مظلوم از سرای فانی به سرای باقی، رحلت فرمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهایی یافت.

وقتی خبر شهادت حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قیامتی عظیم در شهر به پا گشت.

از هر خانه ای صدای ناله و شیون بلند شد، خلیفه در جستجوی فرزند سعادتمند آن حضرت مشغول شد. جمعی را فرستاد كه دور خانه ی حضرت را محاصره كنند و همه ی حجره ها را جستجو كنند شاید آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد كه كنیزان آن حضرت را جستجو كنند كه اگر هر كدام از آنها



[ صفحه 50]



حامله بودند به نزد خلیفه ببرند.

در هنگام تشییع جنازه ی امام حسن عسكری (علیه السلام)، همه ی بازاریان، عالمان و مردم عوام جمع شدند و در آن روز، سامرا از شدت ناله و شیون مردم همانند صحرای قیامت شده بود.

وقتی غسل و كفن آن حضرت به اتمام رسید، خلیفه، ابوعیسی را مأمور كرد كه آن حضرت را بخواند.

ابوعیسی به پیكر مطهر امام عسكری (علیه السلام) نزدیك شد، كفن را از روی مبارك، دور كرد و نماز بر او خواند. [1] .

در ابن بابویه نقل شده است: هنگامی كه خواستند حضرت را دفن كنند، جعفر را دعوت كردند كه بر آن حضرت نماز بخواند.

وقتی جعفر خواست به نماز بایستد، ناگهان طفلی گندمگون، پیچیده موی و گشاده دندان مانند پاره ی ماه، بیرون آمد و ردای جعفر را كشید و گفت: ای عمو! عقب برو كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود. جعفر عقب ایستاد و رنگش تغییر كرد.



[ صفحه 51]



طفل جلو ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز خواند و حضرت را پهلوی امام علی نقی (علیه السلام) دفن كرد و رو به من كرد و فرمود: «ای بصری! جواب نامه را كه در نزد توست بده.»

نامه را دادم و در فكر خود گفتم كه دو نشان از آن نشان ها كه امام حسن عسكری (علیه السلام) فرموده بود، برایم آشكار شد و یك علامت مانده است.

فردی از جعفر پرسید: آن طفل چه كسی بود؟

جعفر گفت: و ا... من او را هرگز ندیده بودم و نمی شناختم.

بعد از این قضیه عده ای از اهل قم بر مجلس وارد شدند و از احوالات امام حسن عسكری (علیه السلام) سوال كردند. وقتی كه فهمیدند ایشان به شهادت رسیده است، پرسیدند: امامت با كیست؟ مردم به سوی جعفر اشاره كردند. اهل قم هم برای تهنیت نزد جعفر رفتند و رو به جعفر كرده و گفتند: نزد ما مقداری سكه و تعدادی نامه می باشد. به ما بگو كه نامه ها برای چه كسانی می باشد و آن مالی كه نزد ما می باشد، چقدر است؟

جعفر كه در پاسخ دادن درمانده شده بود، گفت: این چه سؤالی است كه شما از من از علم غیب می پرسید.



[ صفحه 52]



در این لحظه، خادمی از اتاق بیرون آمد و گفت: من از طرف حضرت صاحب الامر (علیه السلام) آمده ام. نامه ی فلان شخص و فلان آدم بوده و كیسه ی پولی در نزد شما می باشد كه در آن هزار اشرفی قرار دارد و باز در میان آن سكه ها ده اشرفی روكش طلا دارد.

جماعتی كه از قم آمده بودند، گفتند: آنچه گفتی، كاملا درست است و مال ها و نامه ها را به آن خادم داده و افزودند: هر كه تو را فرستاده است كه این نامه ها و مال ها را بگیری، او امام زمان (علیه السلام) است. نشان سومی كه امام حسن عسكری (علیه السلام) به من گفته بود، همان كیسه ی پول بود.



[ صفحه 53]




[1] منتهي الآمال.